شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

سردارجعفرشیرسوار

سردار، جعفر شیرسوار بر اثر ترکش بمب خوشه‌ای در سوم دی 65 در

منطقة هفت‌تپه به شهادت رسید. همرزم شهید، چگونگی عروج خونین

وی را این‌گونه به تصویر کشیده است: هنگام ظهر در هفت تپه ـ

مقر لشکر 25 کربلا ـ هواپیماهای عراقی ظاهر شدند و شروع به بمباران کردند.

برادر شیرسوار به هدایت نیروها به داخل سنگرها پرداخت. در آن بین،

احساس کرد بمبی نزدیک آنها در حال فرود آمدن است. در کنار او دو

بسیجی نوجوان ایستاده بودند. رو به روی آنها چاله‌ای کوچک بود.

آن سردار با سرعت هر چه تمام‌تر پشت دو بسیجی را گرفت و

داخل چاله انداخت. خود نیز بعد از آنها داخل چاله دراز کشید؛

اما بخشی از بدنش خارج از چاله بود. او بر اثر ترکشهای بمب خوشه‌ای

به شهادت رسید، اما آن دو بسیجی سالم ماندند   شهید جعفر شیر سوار

منبع : راوی: سید یحیی خلیلی، ر.ک:

فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاریخ، ج5، (استان مازندران)، ص198

ارتفاعات قامیش



سال 1366. ش بود و ستون گردان کنار «ارتفاع قامیش» و زیر پای عراقیها قرار داشت.
باران بی‌امان می‌بارید و لباسها را خیس و سنگین کرده بود. گونیهایی هم که عراقیها
 مثل پله زیر کوه چیده بودند؛ به‌خاطر گل و لای، لیز شده بود و مایه مشکل و دردسر
رزمندگان شده بود. بچه‌ها سعی داشتند برای رهایی از باران، به داخل غار بزرگ زیر
 قله بروند؛ ولی با وجود سُر بودن گونیها، با مشکل مواجه شده بودند؛ اما یک گونی با
بقیه فرق داشت و لیز و سُر نبود. بسیجیها که پایشان را روی آن می‌گذاشتند، می‌پریدند
آن طرف آب و داخل غار می‌شدند. البته گونی هر از چندگاهی تکان می‌خورد. شاید آن شب
غیر از من و یکی دو نفر، هیچ بسیجی‌ای نفهمید که علی آقا پله شده بود برای بقیه. ما که
از این راز باخبر شدیم، اشکهامان با باران قاطی شده بود.   شهید علی چیت سازیان

منبع : راوی: محمود نوری، ر.ک: دلیل، ص 239

بسیجی


دیشب از چشمم بسیجی می چکید

ازتمام شب دوعیجی می چکید

محمدحسین جعفریان

خریدکفش

فرمان ده دست تکان داد. حاجی از راننده خواست بایستد. از پنجره‌ی ماشین که نیمه‌باز بود،

سلام و احوالپرسی کردند. فرمان‌ده به حاجی گفت «این بسیجی رو هم برسونین پایگاهش.» -

حالا برای چی اومده بودی این‌جا؟‌ بسیجی به کفش‌هاش اشاره کرد و گفت

«اینا دیگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه یه جفت بگیرم، ولی انگار قسمت نبود.»

حاجی دولا شد. درِ داشبورد ماشین را باز کرد و یک جفت کفش در آورد «بپوش! ببین اندازه است؟»

کفش‌هاش را کند، و سریع کفش‌هایی را که حاجی داده بود پوشید «به! اندازه است.»

خودم این کفش‌ها را برای حاجی خریده بودم؛ از اندیمشک. کفش‌هایی را که به بسیجی‌ها

می‌دادند نمی‌پوشید. همین امروز پنجاه جفت کفش از انبار گرفته بود. ولی راضی نشد

یک جفت برای خودش بردارد. حاجی لبخندی زد و گفت «خب پات باشه.»

بسیجی همین‌طور که توی جیب‌هاش دنبال چیزی می‌گشت گفت

«حالا پولش چه‌قدر می‌شه؟» و حاجی خیلی آرام، انگار به چیزی فکر می‌کرد

گفت «دعا کن به جون صاحبش.»   شهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

میدان مین




دریکی از عملیاتها،بعلت اینکه یکی ازلشگرهانتوانسته بود
 خط را بشکند و ما خط را شکسته بودیم، بین ما و تعداد
زیادی ازنیروهای بسیجی،بواسطه میدان مین وسیع،فاصله افتاده بود.
 آنها برای مدتی در آنجا بودند و دسترسی به آنها میسر نبود.
 بالاخره شهید چراغی به همراه شهید کریم و شهید نورانی با
ماشین جلو رفته وخودرابه نیروهای بسیجی رساندند.حالات بچه ها
 به دلیل غربتی که منطقه را فرا گرفته بود دیدنی بود. از
 همه دردناکترآنکه،آنهابه محض دیدن ماضمن ابراز خوشحالی گفتند:
 « چی شده،راه گم کردید،اومدیداینجا»؟شهید چراغی درحالی که
 بغض گلویش را گرفته بود، شروع به بیرون کشیدن میله های
 موانع نمود و خطاب به شهید نورانی گفت: « محسن! من جواب
این بچه ها را چگونه بدهم؟ من فرمانده این بسیجیها می باشم
 در حالی که اینها اینجا مانده اند و من غافل هستم.» او
همان جا ماند و نیروها را به عفب هدایت کرد و با بیسیم
 تقاضای آمبولانس و نیروی کمکی نمود. چهره رضا در آن روز
 بسیار تاراحت و پریشان بود و تا همه نیروها را به
 عقب نفرستاد، آرام نگرفت.  شهید رضا چراغی

منبع : راوی: داود احمدپور منبع: کتاب چراغی

شهید محمود کاوه

دویست و پنجاه نفر بسیجی بودند . باید از دیواندره می اوردیم شان سقز.

مسئول گروه اسکورت محمود بود. پایین گردنه ایرانخواه کمین خوردیم .

باران اتش باریدن گرفت روی سرمان . محمود حتی سرش را خم نکرد راست راست

می دوید این طرف ان طرف . داد می زد بچه ها را راهنمایی می کرد. اول بسیجی ها

را فرستاد کناره های ارتفاع بعد هم بچه های اسکورت را دو گروه کرد یک عده توی

خط اتش و حرکت شروع کردند به بالا رفتن از ارتفاع. محمود هم با چند نفر دیگر رفت

که گردنه را دور بزند می خواست برود پشت سر کومله ها زود فهمیدند که دارند رو دست

می خورند فرار کردند. خبر توی سپاه سقز پیچید . همه می گفتند گروه کاوه اولین

گروهی بود که یک عده نیرو رو صحیح و سالم رسوند سقز. می گفتند

خون هم از دماغ کسی نیومده.   محمود کاوه

منبع : منبع : سایت سبک بالان

قهرمان یعنی


ܓ✿امام خامنه ای :
شهید املاکی شما ، که توی میدان جنگ شیمیایی زدند ،
 و خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود ، ✔
✔【بسیجی بغلدستش ماسک نداشت ،شهید املاکی ماسک خودش را
 برداشت بست به صورت بسیجی همراهش ! قهرمان یعنی این

شهید پاسدار، مهندس محمد عاشوری


من بسیار به سپاه بدهکارم هرچه دارم از بسیج و سپاه است همواره در

تبلیغ برای این دو نهاد بکوشید. شهید پاسدار، مهندس محمد عاشوری

بسیجی شیمیایی شده



یک خاطره کوتاه از

بسیجی های شیمیایی شده:






به نام خدا..
سه نفربودیم، و دو ماسک . .

والسلام!

عجب گلی روزگار


حدس زدم که باید ریگی به کفشش باشد.همه

مات و مبهوت چشم به دهان راوی دوخته بودیم،

از جبهه می گفت:از شبها و روز های اوایل جنگ و

از خود گذشتگی دوستانش و عسر و حرج خاص آن شرایط.

هر از گاهی حرف که به نقطه حساسش می رسید با قیافه ای

ساده لوحانه و مثلا از باب تعجب و شگفت زدگی می گفت:

عجب،عجب! گوینده که جنس بسیجی خودشان را بهتر

می شناخت زیر چشمی نگاهش می کرد و با لبخند حرفش

را ادامه می داد. درد سرتان ندهم،در حین صحبت

این بنده خدا،یکی از آن طرف گفت:عجب،عجب!

و یکی یکی از این طرف دم گرفتند.مجلس یک

مرتبه تبدیل به یک دم و نوحه درست و حسابی شد:

عجب،عجب بعد بلند شدند سر پا و سینه زدند:

عجب گلی روزگار بقیه اش معلوم بود:ز دست لیلا رفت! 

منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم

(شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

سردارشهید حاج ابراهیم همت


امیر عقیلی، سرتیپ دوم ستاد لشگر سی پیاده
گردان گرگان یک روز به حاج همت گفت :
" من از شما بدجور دلخورم!! "

حاج همت گفت:"بفرمایید، چه دلخوری ای دارید؟! "

گفت:"حاجی شماهروقت ازکنارپاسگاههای ارتش رد میشید
، یه دست تکون میدید وبا سرعت رد میشید،
 ولی وقتی از کنار بسیجی های خودتون رد میشید،
هنوز یه کیلومتر مونده چراغ میزنی، بوق میزنی،
آروم آروم سرعتتو کم میکنی، 20متر مونده
به دژبانی بسبجی ها پیاده میشی، لبخند میزنی،
 دوباره دست تکون میدی و بعد سوار میشی واز
کنار دژبانی رد میشی !!!!
همه ما از این تبعیض مابین ارتشی ها
 وبسیجی ها دلخوریم... "

حاج همت با لبخند گفت :
"اصل ماجرا اینه که دژبان های ارتشی
چند ماه آموزش تخصصی دیدن، اگه ماشینی
از دژبانی رد بشه و به اون مشکوک بشن،
 از دور بهش علامت میدن، بعد تیرهوایی میزنن،
آخر کار اگه خواست بدون توجه ازدژبانی رد بشه،
 به لاستیک ماشین تیر میزنن.
ولی این بسیجی ها که تو میگی، اگر مشکوک بشن،
 اول رگبار میبندن!
تازه بعد یادشان میوفته که باید ایست بدن،
یه خشاب رو خالی میکنن و بابای صاحب بچه را
در میارن، بعدچندتا تیرهوایی شلیک میکنند!
آخرش که فاتحه طرف خونده شد، داد میزنن که فاتحه!
باز بعدش داد میزنن ایست!!! "

اینو که حاجی گفت، بمب خنده بود که
 توی قرارگاه منفجر شد ... !

♡❤ شهید حاج محمد ابراهیم همت ♡❤

 

شهید محمد ابراهیم همت



روی پشت بام یکی از برادرهای بسیجی اتاقی بود که

آن را مرغداری کرده بود ولی بعلت بمباران استفاده نمیشد کف آن

مرغداری را آب انداختم و با چاقو تراشیدم حاجی هم یک ملحفه

سفید آوردبا پونز پرده زدیم که بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول تو جیبی ام

کمی خرت وپرت خریدم دو تابشقاب دو تا قاشق دوتا کاسه یک پتو هم

از پتوهای سپاه آوردیم یادم هست حتی چراق خوراک پزی هم

نداشتیم،یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلا غذای پختنی نخوردیم

این شروع زندگی ما بود!!!  شهید همت

منبع : نیمه پنهان ماه2،ص24

شهید حسن باقری


دیدم از بچه های گردان ما نیست،

ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو

از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد.

آخر سر کفری شدم با تندی گفتم

« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟»

خیل آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»

شهید حسن باقری

لباس خاکی


افتخار این خاک به کسانی

است که لباس عیدشان لباس

خاکی رزمشان بود


جبهه

 نایت اسکیننایت اسکیننایت اسکین
نایت اسکیننایت اسکیننایت اسکین

 گوشش را گرفته بود و پیاده اش می کرد. گفت:

«بچه این دفعه چهارمه که پیاده ات می کنم، گفتم نمیشه بری.»

گریه می کرد، التماس می کرد، ولی فایده ای نداشت، یواشکی رفته بود.

از پنجره از سقف، هر دفعه هم پیاده اش کرده بودند.

خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مامور

قطار صدایی شنیده بود، از زیر قطار، خم شده بود دیده بود

پسر نوجوانی به میله های قطار آویزان است با لباس های

پاره و دست و پای روغنی و خونی دیگر دلشان نیامد برش گردانند. 

منبع : سایت صبح