سردار، جعفر شیرسوار بر اثر ترکش بمب خوشهای در سوم دی 65 در
منطقة هفتتپه به شهادت رسید. همرزم شهید، چگونگی عروج خونین
وی را اینگونه به تصویر کشیده است: هنگام ظهر در هفت تپه ـ
مقر لشکر 25 کربلا ـ هواپیماهای عراقی ظاهر شدند و شروع به بمباران کردند.
برادر شیرسوار به هدایت نیروها به داخل سنگرها پرداخت. در آن بین،
احساس کرد بمبی نزدیک آنها در حال فرود آمدن است. در کنار او دو
بسیجی نوجوان ایستاده بودند. رو به روی آنها چالهای کوچک بود.
آن سردار با سرعت هر چه تمامتر پشت دو بسیجی را گرفت و
داخل چاله انداخت. خود نیز بعد از آنها داخل چاله دراز کشید؛
اما بخشی از بدنش خارج از چاله بود. او بر اثر ترکشهای بمب خوشهای
به شهادت رسید، اما آن دو بسیجی سالم ماندند شهید جعفر شیر سوار
منبع : راوی: سید یحیی خلیلی، ر.ک:
فرهنگنامه جاودانههای تاریخ، ج5، (استان مازندران)، ص198
فرمان ده دست تکان داد. حاجی از راننده خواست بایستد. از پنجرهی ماشین که نیمهباز بود،
سلام و احوالپرسی کردند. فرمانده به حاجی گفت «این بسیجی رو هم برسونین پایگاهش.» -
حالا برای چی اومده بودی اینجا؟ بسیجی به کفشهاش اشاره کرد و گفت
«اینا دیگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه یه جفت بگیرم، ولی انگار قسمت نبود.»
حاجی دولا شد. درِ داشبورد ماشین را باز کرد و یک جفت کفش در آورد «بپوش! ببین اندازه است؟»
کفشهاش را کند، و سریع کفشهایی را که حاجی داده بود پوشید «به! اندازه است.»
خودم این کفشها را برای حاجی خریده بودم؛ از اندیمشک. کفشهایی را که به بسیجیها
میدادند نمیپوشید. همین امروز پنجاه جفت کفش از انبار گرفته بود. ولی راضی نشد
یک جفت برای خودش بردارد. حاجی لبخندی زد و گفت «خب پات باشه.»
بسیجی همینطور که توی جیبهاش دنبال چیزی میگشت گفت
«حالا پولش چهقدر میشه؟» و حاجی خیلی آرام، انگار به چیزی فکر میکرد
گفت «دعا کن به جون صاحبش.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
دویست و پنجاه نفر بسیجی بودند . باید از دیواندره می اوردیم شان سقز.
مسئول گروه اسکورت محمود بود. پایین گردنه ایرانخواه کمین خوردیم .
باران اتش باریدن گرفت روی سرمان . محمود حتی سرش را خم نکرد راست راست
می دوید این طرف ان طرف . داد می زد بچه ها را راهنمایی می کرد. اول بسیجی ها
را فرستاد کناره های ارتفاع بعد هم بچه های اسکورت را دو گروه کرد یک عده توی
خط اتش و حرکت شروع کردند به بالا رفتن از ارتفاع. محمود هم با چند نفر دیگر رفت
که گردنه را دور بزند می خواست برود پشت سر کومله ها زود فهمیدند که دارند رو دست
می خورند فرار کردند. خبر توی سپاه سقز پیچید . همه می گفتند گروه کاوه اولین
گروهی بود که یک عده نیرو رو صحیح و سالم رسوند سقز. می گفتند
خون هم از دماغ کسی نیومده. محمود کاوه
منبع : منبع : سایت سبک بالان
من بسیار به سپاه بدهکارم هرچه دارم از بسیج و سپاه است همواره در
تبلیغ برای این دو نهاد بکوشید. شهید پاسدار، مهندس محمد عاشوری
یک خاطره کوتاه از
بسیجی های شیمیایی شده:
♥
♥
♥
♥
♥
به نام خدا..
سه نفربودیم، و دو ماسک . .
والسلام!
حدس زدم که باید ریگی به کفشش باشد.همه
مات و مبهوت چشم به دهان راوی دوخته بودیم،
از جبهه می گفت:از شبها و روز های اوایل جنگ و
از خود گذشتگی دوستانش و عسر و حرج خاص آن شرایط.
هر از گاهی حرف که به نقطه حساسش می رسید با قیافه ای
ساده لوحانه و مثلا از باب تعجب و شگفت زدگی می گفت:
عجب،عجب! گوینده که جنس بسیجی خودشان را بهتر
می شناخت زیر چشمی نگاهش می کرد و با لبخند حرفش
را ادامه می داد. درد سرتان ندهم،در حین صحبت
این بنده خدا،یکی از آن طرف گفت:عجب،عجب!
و یکی یکی از این طرف دم گرفتند.مجلس یک
مرتبه تبدیل به یک دم و نوحه درست و حسابی شد:
عجب،عجب بعد بلند شدند سر پا و سینه زدند:
عجب گلی روزگار بقیه اش معلوم بود:ز دست لیلا رفت!
منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم
(شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
روی پشت بام یکی از برادرهای بسیجی اتاقی بود که
آن را مرغداری کرده بود ولی بعلت بمباران استفاده نمیشد کف آن
مرغداری را آب انداختم و با چاقو تراشیدم حاجی هم یک ملحفه
سفید آوردبا پونز پرده زدیم که بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول تو جیبی ام
کمی خرت وپرت خریدم دو تابشقاب دو تا قاشق دوتا کاسه یک پتو هم
از پتوهای سپاه آوردیم یادم هست حتی چراق خوراک پزی هم
نداشتیم،یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلا غذای پختنی نخوردیم
این شروع زندگی ما بود!!! شهید همت
منبع : نیمه پنهان ماه2،ص24
دیدم از بچه های گردان ما نیست،
ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو
از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد.
آخر سر کفری شدم با تندی گفتم
« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟»
خیل آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»
شهید حسن باقری
گوشش را گرفته بود و پیاده اش می کرد. گفت:
«بچه این دفعه چهارمه که پیاده ات می کنم، گفتم نمیشه بری.»
گریه می کرد، التماس می کرد، ولی فایده ای نداشت، یواشکی رفته بود.
از پنجره از سقف، هر دفعه هم پیاده اش کرده بودند.
خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مامور
قطار صدایی شنیده بود، از زیر قطار، خم شده بود دیده بود
پسر نوجوانی به میله های قطار آویزان است با لباس های
پاره و دست و پای روغنی و خونی دیگر دلشان نیامد برش گردانند.
منبع : سایت صبح