شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

عجب گلی روزگار


حدس زدم که باید ریگی به کفشش باشد.همه

مات و مبهوت چشم به دهان راوی دوخته بودیم،

از جبهه می گفت:از شبها و روز های اوایل جنگ و

از خود گذشتگی دوستانش و عسر و حرج خاص آن شرایط.

هر از گاهی حرف که به نقطه حساسش می رسید با قیافه ای

ساده لوحانه و مثلا از باب تعجب و شگفت زدگی می گفت:

عجب،عجب! گوینده که جنس بسیجی خودشان را بهتر

می شناخت زیر چشمی نگاهش می کرد و با لبخند حرفش

را ادامه می داد. درد سرتان ندهم،در حین صحبت

این بنده خدا،یکی از آن طرف گفت:عجب،عجب!

و یکی یکی از این طرف دم گرفتند.مجلس یک

مرتبه تبدیل به یک دم و نوحه درست و حسابی شد:

عجب،عجب بعد بلند شدند سر پا و سینه زدند:

عجب گلی روزگار بقیه اش معلوم بود:ز دست لیلا رفت! 

منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم

(شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد