شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

یا علی اصغر حسین


پس از شهادت او بچه ها دفتر خاطراتش را از

کوله پشتی اش بیرون آوردند، در آن نوشته بود:

«خدایا مرا مثل علی اصغر امام حسین (ع) بپذیر.»

شهیدجعفر حجازی

منبع : سایت صبح

شهدا

◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦

پدر گفت: خواهرت رو به کی می سپاری و می ری؟ پدر و مادرش را به کناری کشید و آهسته گفت:

« علی اکبر چطور از سکینه جدا شد؟ اگه ما امروز نریم، روز قیامت مسئولیم. شهدا به گردن ما حق دارند!»

پدر گریه کرد. پسر بی تاب شد. - شما باید منو مثل امام حسین که علی اکبر رو تشویق می کرد،

برای رفتن به جنگ تشویق کنید!  منبع : سایت صبح

◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦◘◘◘◘◘◘◘◘◘ ♦

شهادت


═════════ ♥ೋღ☃ღೋ♥ ═══════════
عباس به هنگام شهادت مسئول گروه تخریب قرارگاه کربلا بود،
 اما از این مسئولیت های مهم قبلی خود هیچ چیز نمی گفت. هربار
که از او پرسیدم:«در جبهه چه می کنی؟» می گفت:«هیچ کار»،
خدمتگزار بچه های رزمنده هستم.   شهید عباس عسگریمنبع : سایت صبح
═════════ ♥ೋღ☃ღೋ♥ ═══════════

روزهای اخر


golgolgolgolgolgolgolgolgolgolgol
«حسن» به مادرش در روزهای آخر می گفت:
«هروقت عبدالله، فرزندم را صدا می زنید و
می خواهید کلمه ی بابا را به او یاد بدهید
 عکس امام را به او نشان داده و
بگویید او بابای شماست.» 
 شهید حسن امیری فر
منبع : سایت صبح
golgolgolgolgolgolgolgolgolgolgol

عملیات والفجر8

عکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیبا

شب مرحله دوم عملیات والفجر8، کیا از خواب

بیدار شد و گفت: «بچه ها، فردا من شهید می شوم».

پرسیدم:«از کجا می دانی؟» پاسخ داد:

«دوستان شهیدم را در خواب دیدم که با دسته گلی

انتظار ورود مرا به جمع خود می کشند.

لذا مطمئن هستم که به شهادت می رسم....»

کیا آن روز به آرزوی دیرینش رسید.

   شهید کیا مظفری

منبع : سایت صبح


عکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیباعکس ها و تصاویر متحرک پروانه های زیبا

شهید محمودباباصفر علی




محمود خیلی به حضور در
 میدان نبرد علاقه داشت،
 تکیه کلام همیشه اش بود،
به من رزمنده نگویید
بلکه شرمنده بگویید. 
 شهید محمود باباصفرعلی
منبع : سایت صبح

شهادت


 هنگام شهادت احد، ما در کنار او بودیم.

به علت خونریزی زیاد، شدیداً تشنه بود.

سریع برایش آب آوردیم، اما هرچه

اصرار کردیم نخورد. وقتی اصرار بیش

از حد ما را دید، آهسته گفت:

« من در این لحظات شهادت،از آبی که

نصیب آقایم «حسین» نشد و تشنه جان داد

استفاده نخواهم کرد.» این را گفت و

لحظاتی بعد به شهادت رسید.

  شهید احد آقایاری

منبع : سایت صبح

شهید احمدحسن پور

♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙

روزی که احمدباشادی وشعف بسیارزیادبه خانه آمد

را هیچ گاه نمی توانم فراموش کنم، روزنامه ای

در دست داشت آن را به من داد و گفت :

« با دقت این خبر را بخوانم» خبر راجع به

خانواده بهایی که در نزدیکی منزل

اسکان داشتند بود، این خانواده بعد

از سالیان دراز از فرقه ی ضاله ی بهائیت بیزاری

جسته و توبه کرده و مسلمان و شیعه شده بودند و

خوشحالی احمد به خاطر تلاش زیادی بود که از

نظر فرهنگی روی تفکر آن ها انجام داده بود.

 شهید احمدپورحسین

منبع : سایت صبح


♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙♥•٠·˙

خاطره شهدا


 یک بار از علی پرسیدم : «راستی این همه

که جبهه بوده ای نگفتی چه کاره هستی؟»

خنده ای کرد و با مزاح پاسخ داد:

«هیچی،صدامیان روی دیوارهاشعارمی نویسند،

ما هم می رویم آن ها را رنگ می زنیم».

  شهید علی برخورداری

منبع : سایت صبح


فکه

در منطقه 112 فکه، پیکر شهیدی اول میدان مین روی زمین بود.

اطرافش مملو از مین منوّر بود. مین منوّر شعله بسیار زیادی دارد به حدی که می گویند

کلاه آهنی را ذوب می کند. حرارتی که در نزدیکی آن نمی توان گرمایش را تحمل کرد.

خوب که نگاه کردم دیدم آثار سوختگی به خوبی بر روی استخوانهای این شهید پیداست.

در همان وهله اول فهمیدم که چه شده، او نوجوانی تخریب چی بود، که

شب عملیات در حال باز کردن راه و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند

ولی مین منوّری جلویش منفجر شده و او برای اینکه عملیات و محور نیروها لو نرود،

بلافاصله خودش را بر روی مین منوّر سوزان انداخته تا شعله های آن

منطقه را روشن نکند و نیروها به عملیات خود ادامه دهند. 

منبع : سایت صبح


moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3moteharak3

شهدا


گاهی اوقات مناظر دل خراشی را شاهد بودم

که واقعاً دلهره آور و ناراحت کننده بود.

با اولی که برای صدور گواهی فوت به

من مراجعه کردند را هرگز فراموش نمی کنم،

چند کیسه آوردند جلویم گذاشتند.

سؤال کردم اینا چیه؟ گفتند:

تکه های بدن رزمندگان.

قلبم به یک باره فرو ریخت و در نهایت ناراحتی

از روی پلاک، نام و مشخصات شان را نوشتم.

توی هر تابوتی قطعه ای از بدن شهید گذاشته شد

و به شهرها ی شان انتقال یافت...

این منظره برای من دل خراش و غم آور بود. 

منبع : سایت صبح



عاشقان شهادت

کمی دقت نمی کردی،

بیل مکانیکی به گل می نشست.

زمان می گذشت؛ اما از شهدا خبری نبود.

داشتم با خودم حرف می زدم:

«خدایا من هم با این ها بودم،

چی شد این ها را انتخاب کردی؟

مگه ما بدا دل نداریم؟

خدایا این ها چی داشتند که ما

از اون بی بهره بودیم؟». ناگهان،

یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم را جلب کرد.

دویدم و برداشتمش.

گل ها را از روی آن پاک کردم.

جواب سؤالم بود؛ رویش نوشته بود:

«عاشقان شهادت». 

منبع : سایت صبح


کوچکترین سرباز


لباس نظامی برادرش را پوشید و

برای ثبت نام رفت. چه قدر به او خندیدند.

شناسنامه ی پسردایی اش را برد، باز هم فهمیدند.

شناسنامه اش را دست کاری کرد،

باز هم فهمیدند. چند ماه بعد اعزام شد.

آخر کمی بزرگ تر شده بود.  

منبع : سایت صبح

خاطرات شهدا


حاجی را هیچ کس با لباس سپاه نمی دید.

با این که او یکی از

نیروهای رزمنده ی سپاه بود،

می گفت: « من لیاقت ندارم که مردم مرا به

این نام و عنوان بشناسند و ببینند.»

  شهید حاج علی حاجبی

منبع : سایت صبح

قران خواندن

 اکبر اکثر شب ها قرآن می خواند.

وقتی از روی کنجکاوی نیمه های شب نگاهش می کردم،

می دیدم با خدای خویش راز و نیاز می کند.

   شهید اکبر باقری

منبع : سایت صبح

خاطره -حاج همت


خاطره ای از حاج ابراهیم همت
در جبهه یک شرایطی پیش می آمد که بچه ها
 بی حوصله می شدند مثل عدم موفقیت در عملیات ،
 شهدا و مجروحین زیاد و ... در میان بیشتر از
 همه برای حفظ روحیه ی نیروها ، فرمانده هان
احساس مسئولیت می کردند در این خاطره حاج همت
 خودش شخصا ً برای شاد کردن بچه ها اقدام کرده...
بچه ها کسل بودند و بی حوصله. حاجی سر در گوش
یکی برده بود و زیر چشمی بقیه را می پایید.
انگار شیطنتش گل کرده بود.

عراقی آمد تو و حاجی پشت سرش.
بچه ها دویدند دور آن ها.حاجی عراقی را سپرد به
بچه ها و خودش رفت کنار.
آنها هم انگار دلشان می خواست عقده هاشان را
سر یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقی و شروع کردند
 به مشت و لگد زدن به او.
حاجی هم هیچی نمی گفت.
فقط نگاه می کرد. یکی رفت تفنگش را آورد و
 گذاشت کنار سر عراقی.
عراقی رنگش پرید و زبان باز کرد که:" بابا،
 نکشید! من از خودتونم."
و شروع کرد تند تند، لباس هایی را که کش رفته
بود کندن و غر زدن که: " حاجی جون، تو هم با
 این نقشه هات. نزدیک بود ما رو به کشتن بدی.
حالا شبیه عراقی هاییم دلیل نمی شه که..."
بچه ها می خندیدند. حاجی هم می خندید.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●●

چفیه

چفیه اش را از گردن باز کرد و گفت:

«بچه ها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید این جا

.... » چفیه پر شده بود از تخمه و آجیل از اول

اتوبوس شروع کردبه تقسیم کردن به هرکس به

اندازه ی یک لیوان تخمه رسید. 

منبع : سایت صبح


●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●●