دلم برای توامشب تنگ
است ای گل نرگس!
ببین زمانه چه ننگ است ای گل نرگس!
غمی به گوشه قلبم کمین همی کرده است
زمانه با من بر سر جنگ است ای گل نرگس!
ای آفتاب عمر! تا تو بیایی انتظار را قاب میکنم
وبر لوح دلم می کوبم. فریاد را حبس می کنم وبه
سکوت اجازه حضور می دهم. در نبود تو جام
تلخ فراق را سر می کشم وسر به
دوش هجران می نهم وبرای آمدنت دعا می کنم.
بیا که بهار بی صبرانه مشتاق آمدن توست
وقلبم جویبار اشکهایی
که هرروز وشب برای فراق تو ریخته می شوند.
تو هر زمان که بیایی بهار خواهد بود
مجال شادی بی اختیار خواهد بود
چه خوش بود که بر آید به یک کرشمه دو کار
ظهور حضرت عصر(عج) و شروع فصل بهار
اللهم عجل لولیک الفرج
رخ تو چشمه خورشید و
دیده ام خفاش
ز گرد و خاک معاصی است تار میبینم
تـو آفتاب گـران سـنـگ عـرصـه
امـیـد
جهـان بهراه تو چشم انتظار میبینم
گفتند یار سفـــــــــر رفته باز میرسد
بیش از هزار سال گذشت و خبر نشد
گفتند مســـــــتجاب شود گر دعا کنید
ما را چرا دعای فــــرج کارگر نشد؟
غروب جمعه دلم بوی یار می گیرد
افق افق دل من را غبار می گیرد
نه با زیارت یاسین دلم شود آرام
نه با دعای سماتم قرار می گیرد
نوای ندبه صبحم هنوز ورد لب است
که نغمه عشراتم به بار می گیرد
دل صنوبریم زین هوای مه آلود
نه از فراق که از انتظار می گیرد
قسم به عصر که خسران قرین انسان است
مگر هر آنکه دانش خود را به کار می گیرد
بدان که دلبر ما جان برای یاری خویش
در این دیار هزاران هزار می گیرد
به گوش منتظران گو که صبح نزدیک است
اگر چه شب ز رفیقان دمار می گیرد
جمال یار چو خورشید عالم افروز است
حجاب نفس تو را زان نگار می گیرد
تمام دلخوشیم یک نگاه کوچک اوست
ز چیست یار من از من کنار می گیرد
اگر که یار نخواهد به جلوه غم ببرد
دل زهیر چو شبهای تار می گیرد
زهیر دهقانی ارانی
ساعت رسیده رأس قرارِ دوازده
دردی نشسته گوشه کنار دوازده
خورشید رفته عشق بیارد برایمان
در پشت ابر مانده تبار دوازده
در لابه لای غربت خود غوطه میخورد
در سیل اشک، دار و ندار دوازده
ساعت هنوز عاشق وقت رسیدن است
افتاده باز دورِ مدار دوازده
دست زمان به صورت آن ماه قد نداد
بالا گرفته قامت یار دوازده
ساعت از انتظار سرش درد میکند
حتی زمین شده ست دچار دوازده
در ایستگاه عقربه ها ایستاده ایم
چشم انتظار سوتِ قطار دوازده!
مرضیه عاطفی سمنان
چه سالها که گذشت و بهار منتظر است
بهار ِ زخمی ِ پشت حصار منتظر است
چه سروها که به دست ِ تبر شهید شدند
شقایق ِ دل ِ ما ، داغدار منتظر است
از این لباس سیاه عزا ، دلش پوسید
سحر مگر برسد ، شام ِ تار منتظر است
بهانه گیر شدند و به گریه افتادند
ستاره کشت خودش را ، سه تار منتظر است
چه قدر پنجره باز است رو به سوی امید
چه قدر دلشده ی بیقرار منتظر است
مگر به مقصد ِ خورشید رو بگرداند
در ایستگاه ِ تغزّل ، قطار منتظر است
کویر شد دل عشّاق و آسمان خشکید
بیا که عشق ببارد ، بهار منتظر است
سـِـ ـرّ عاشـق شـدنــم لطف طبیبانـه توسـت
ورنـه عشـق تو کجا، این دل بیمـار کجــــا
کـاش در حافظه ات نام مـرا هـــم ببـــــری
کــه دعـای تـو کجا و عبــد گنهـکار کجــا
اَگَـــر روزی تو را میــــــــافتـَـــم در ناکُجاهـــــایَت
سـَــرم را با دو دَســتم مینهــــادم پیـــشِ پاهــــــایت
پـُـــــر از تَقویـــم های کـُهنِه کــَردَم خـــانِه خـــود را
بِـــــه اُمیـدی که اینـَــک نااُمـــیدَم از تَماشــــــــایَت
تــــو با مَـــــن بـــــودی از آغـاز، یَعنی خــواب میـرَفتم
تـِــــکان مــــیداد اگـــر گـَــهوارهام را مــوج رویـایت
اَگــــرچِـه عـاشِقَم اَمّــا تــو اِی آیینه بـــــــــاوَر کُن
نِمی فَهـــــمَم دَلیـــلِ وَعـــدِه اِمـــــروز و فــَردایَــــت
تـــو اَصـــــلاً جــایِ مَـن؛ حالا بـِـگو با مَن چِه خـواهی کرد
اَگــــر چــــون بَـرگ می پوســـــید روزی آِرزوهــــــایَت
یک نخ از جامه احرام تو ما را کافیست نه که ما را،
همه خلق جهان را کافیست...
پسرحضرت نرگس به جمالت نازم،
گوهر مهر تو را به دو دنیا کافیست...
در منی یا به حرم یا عرفات یا مشعر،
لحظه ای یاد کنی از من شیدا کافیست...
گرتو راضی شوی از من، همه روزم عرفه است،
نامه ای گر شود از سوی تو امضا کافیست...
حضرت آیت الله خامنه ای:
ان شاءالله
همه این توفیق را پیدا کنیم
که روزى در رکاب آن بزرگوار باشیم
براى خدا تلاش و مجاهدت کنیم
در مقابل چشم آن بزرگوار در راه
خدا جانمان را از دست بدهیم
و به فیض شهادت.
آقا بجان فاطمه دست از سرم مّدار ...
باز آمدم به کوی حبیبم، سر قرار
این بار هم به تیر نگاهت شدم شکار
هر طور بود دست مرا هم گرفته ای
آقا بجان فاطمه دست از سرم مّدار
و کسی می گوید سر خود بالا کن
به بلندا بنگر
به بلندای عظیم
به افق های پر از نور امید
و خودت خواهی دید
و خودت خواهی یافت
خانه دوست کجاست...!
خانه دوست در آن عرش خداست
خانه دوست در آن قلب پر از نور خداست
و فقط دوست خداست...!
فرسوده دلم زغصه فرسودره دور شد از بهار موعود
یار غم و شادی دلم رفتدر شهر پر از فسانه و دود
هرگز نرود ز خاطر دلاز روز ازل کلامم این بود
من کو تو کجا چقدر دوریمیعنی تو چو در یایی و من رود
نام تو به یک غزل نگنجدیاد آمد نام تو نه این بود
فریاد که دل زغصه فرسود
چشمه ها در زمزمه
رودها در شستشو
موجها در همهمه
جوی ها در جستجو
باغ در حال قیام
کوه در حال رکوع
آفتاب و ماهتاب
در غروب و در طلوع
سنگ پیشانی به خاک
ابر، سر بر آسمان
مثل گنبد خم شده
قامت رنگین کمان
ابر در حال سفر
آسمان غرق سکوت
بر سر گلدسته ها
بال مرغان در قنوت
کاسه شبنم به دست
لاله می گیرد وضو
بیدها گرم نماز
بادها در های و هو
سرو سر خم می کند
غنچه لب وا می کند
در میان شاخه ها
باد غوغا می کند
شاخه ها گل می کنند
لحظه ی سبز دعا
دست ها پل می زنند
بین دلها و خدا!
اعلام کرده بودن که راهپیمایی برائت از مشکرین
ممنوعه و حسابی هم تهدید کرده بودن . ولی حافظه ،
صبح خیلی زود بلند شد ، غسل شهادت کرد ، ساق بست و
مقنعه اش رو محکم کرد . می گفت : می خوام اگه تو خیابون زد
و خورد شد حجابم بهم نخوره. یه بازوبند از روی چادر به
بازوش زد که روش نوشته بود : انتظامات خواهران یه کتری بزرگ
هم برداشت تا تو راهپیمایی به حاجیا آب بده .
وقتی داشت می رفت بیرون بهم گفت : امروز اولین سالگرد
شهادت پسرم حسینه... همون روز رفت پیش حسینش و هیچ وقت
هم جسدش پیدا نشد شهیده حافظه سلیمان شاهی
منبع : برگرفته از : میهمان خدا ، صفحه 95 و 97