منبری، دارد در فضیلت ماه رمضان سخن می گوید
که جمعیت به زور کنار زده می شود تا مرد
تازه وارد و پاسبانهای اطرافش صف اول جا شوند.
منبری در تعریف از تازه وارد باب سخن می گشاید.
تعاریفش به تملق رسیده که صدای جوان همه را میخکوب
می کند. - خفه شو! این امینی که از او تعریف می کنی،
لجن است، دزد است. منبری به پت پت افتاده و جمعیت
هم به ولوله ... ... محمد علی آرام در مغازه
برادر نشسته و انگار نه انگار که مسجدی را
به هم ریخته! شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی
همه نوجوانها و بچه ها دور سفره نشسته اند و غذا می خورند.
محمدعلی نوجوان سرش را پایین انداخته و لب به غذا نمی زند.
_ محمد جان! پس چرا غذا نمی خوری؟ _
چون شما حجاب ندارید و روبروی ما نشسته اید.
شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی
آنقدر غرق در افکارش شده بود که متوجه نگاه خانم نمی شد.
- به چی فکر می کنید؟ خانم را دید که
ایستاده و به او نگاه می کند. -
امروز نماز اول وقتم عقب افتاد ،
دنبال رفتار امروزم می گردم تا گیر کارم را پیدا کنم.
شهید محمد علی رجایی
منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی