شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

فرشته پلاک طلایی می خواد...

قراربود لی لی بازی کنند.دختر کوچولوهای محله را می گویم،دو به دو.ولی تعدادشان 5نفر بود.یا باید یکی پیدا می شد و 3گروه دو نفره می شدند و یا یکی کم می شد.کسی را پیدا نکردند که بروند دنبالش،پس به ناچار باید یکی کنار گذاشته می شد.ده،بیست، سی، چهل آوردند و قرعه به نام یکی از دختر کوچولوها افتاد،که با اخم بغضی کرد و گفت:"اگه منو بازی ندین به بابام می گم"
به ناگاه همه نگاه ها متوجه فرشته شد.یکی از دختر ها که کمی بزرگتر از بقیه بود،رو به او کرد و گفت:"فرشته تو بازی نیستی"
فرشته خیلی آرام رفت روی پله خانه شان و نشست و دیگر چیزی نگفت.دختر ها تند تند سنگ می انداختند و لی لی می کردند و بازی پیش می رفت.دیگر صدای خنده های کودکانه بچه ها تمام کوچه را پر کرد.ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شد و رفت داخل خانه.مادرش داشت پیراهن منیژه خانم را می دوخت،فرشته رفت و خودش را انداخت تو بغل مادر گفت: "بچه ها دارن لی لی بازی می کنند منو انداختن بیرون و یازی ندادن"مادرش آهی نامحسوس کشید و گفت: " عیبی نداره دختر خوشگلم، برو پلاک بابارو بردار و با اون بازی کن"
ناگهان فکری به سرش زد،اشکهایش زا پاک کرد و رفت پلاک را برداشت و دوید توی کوچه و همین طور که پلاک را می چرخاند،داد زد" من پلاک دارم شما ندارین هی هی "بچه ها همه دویدن دورش و جمع شدند هرکسی چیزی می پرسید.عاطفه گفت مال کیه؟مینا گفت:میدی منم ببینم؟بدری دستی انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت:"فرشته بیا به جای من بازی کن و من پلاک را بندازم گردنم"و فرشته کیف می کرد.به این فکر می کرد اگه بابا نیست،پلاکش هست،به این فکر می کرد که همیشه می تواند لی لی بازی کند،توی این فکر بود که شاید حتی اگر ایندفعه صاحبخانه آمد برای اجاره های عقب افتاده پلاک بابا را نشان بدهدو یگوید:"بیا این پلاک را برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره های عقب افتاده را از مامان نگیر"تو این فکر بود که از این به بعد هروقت انجمن اولبا و مربیان،پدرش را دعوت کردند همراه خود پلاک پدرش را ببرد و بگذارد آنها پلاک را ببینند و شاید هم مثل بدری پلاک را ببوسند و در عوض پول کمک به مدرسه و خرج ورقه امتحانی و امثال اینها را از مادر طلب نکنند،به این فکر می کرد که چرا مادر تا بحال مشکلاتش را به این راحتی و بوسیله این پلاک می توانست حل کند ولی حل نمی کرد،به این فکر بود که...
ناگهان صدای سمیرا را شنیدکه با افاده گفت:"مگه چیه خودم بهترشو دارم"و گره روسری اش را باز کردو پلاک طلایی را که چند شب پیش یعنی شب تولد برایش خریده بودند نشون بچه ها داد.دختر کوچولوها با دیدن پلاک طلایی دور فرشته را خالی کردند و به طرف سمیرا دویدند.بدری کوچولو پلاک بابای فرشته را از گردن انداخت و از هول اینکه نتواند پلاک طلا را ببوسد همین طوری زمین انداخت و رفت طرف سمیرا.فرشته دوباره تنها شده بود.گاهی به پلاک بابا و گاهی به بچه ها که دور سمیرا بودند نگاه می کرد.پلاک را برداشت و دوباره دوید داخل خانه.سخت گریه می کرد به اتاق که رسید دیگر خودش را در آغوش مادر نینداخت روبروی مادر ایستاد و با غضب و هق هق آنچه که اتفاق افتاد را تعریف کرد.مادر همانطور که سوزن می زد به ناله ها و فریاد های او گوش می کرد سپس آهسته سوزن و پارچه را کناری گذاشت و شروع به صحبت کرد"عیب نداره مامان جون.خانوم خانوما،الهی مامان دورت بگرده اونا بچن نمی فهمن،پلاک بابای تو مال یه قهرمانه مال یه جنگه،جنگی که بابای تو جلوی دشمنارو گرفت.پلاک بابا ارزشش خیلی از پلاک بابای سمیرا بیشتره.پلاک بابا..."
که ناگهان فرشته دوید توی صحبت مادرش و سرش فریاد زد "نمی خوام من این پلاکو نمی خوام.من می خوام لی لی بازی کنم.من،من اصلا بابامو می خوام.من اصلاُ یک پلاک طلایی می خوام،اگه این پلاک اینقدر می ارزه..."دیگر گریه مهلتش نداد و از اتاق بیرون دوید. 
تویی که داری این صفحه را می خوانی فرشته پلاک طلایی می خواد...
آیا طلا فروش محله تان در ازای دستمال بابای راحله! به تو یک پلاک طلایی برای فرشته می دهد،در ازای یک دستمال و یک کوله که از بابای حمید مانده چطور؟در ازای یک دستمال و یک کوله و شفاعت بابای زهرا چطوز؟در ازای...
هموطنان آیا درد فرشته پلاک طلایی ست ایا درد بی بابایی ست یا اینکه فرشته نمی تواند بازی کند؟و شاید هم اینکه در این حوالی پلاک طلایی بیش از پلاک بابای فرشته می ارزد،و شاید هم...؟!  
 
  دفتر آبی-مرحوم ابولفضل سپهر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد